دیبادیبا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

عشق مامان و بابا

       

در مرداد ١٣٨٨ باهم پیوند بستیم و هم قسم شدیم که در سختیها و خوشیها کنار یکدیگر باشیم،در١٢ دی  ١٣٩١ صاحب فرشته کوچولویی شدیم که با اومدنش به زندگیمون  عطر خوش بهشت را آورد .اکنون مینویسم تا شاید روزگاری نه چندان دور یادگاری باشد از روزگار جوانی من و دوران کودکی تو. 

سفر به طالقان

دیبا جون الان دیگه ٧ ماه ٢٢ روزت شده و حسابی میتونی خودتو تو جمع و مسافرت وفق بدی و اصلا اذیت نکنی البته تو هیچ وقت تا حالا مامانو اذیت نکردی و هر جایی بردیمت با ما همکاری کردی آخه خیلی ددری هستی و تو جمع بودن را خیلی دوست داری.خلاصه ما جمعه تصمیم گرفتیم بریم طالقان،البته خاله میترا و خاله شبنم هم ٥شنبه رفتن و قرار شد ما صبح  زود راه بیافتیم.اونجا هم رفتیم خونه نوشین جون اینا.صبح که راه افتادیم شماخوابیدین تا اونجا حسابی استراحت کردی. بعد از رسیدن همه با هم رفتیم استخر ماهی و کلی ذوق کردی و با هیجان ماهیها رو نگاه میکردی.نوشین  جون برای نهار ماهی خرید .البته ما از تهران کباب آورده بودیم ...خلاصه بعد از ماهی خریدن  رف...
2 شهريور 1392

عکسهای دیبا در سفر تابستانی

دیبا جون در حال استراحت بعد از شنا   خانمی که با لباس محلی ترکیه به مسافرین هتل خیر مقدم میگفت(دوست دیبا جون شده بود) دیبا جون خسته اینجا داری دوربینو از مامان میگیری که عکسایی که ازت گرفتم را ببینی(فضول خانم)  موقع برگشت و درانتظار ساعت پرواز       ...
25 مرداد 1392

اولین سفر هوایی دیبا جون

سلام دختر قشنگم بالاخره 7 ماهت تموم شد و دیگه یه عالمه بزرگ شدی ما هم برای اینکه یه استراحتی کرده باشیم بعد از یک سال تصمیم گرفتیم به همرا مامان هما و بابا فرنوش بریم آنتالیاواولش خیلی نگران بودیم که مریض بشی یا اذیت بشی ....ولی خداروشکر هیچ اتفاقی برات نیوفتاد و خیلی باما همکاری کردی و بینهایت بهمون خوش گذشت .از اونجا که ما شاالله خیلی اجتماعی هستی و باهمه خوش اخلاقی میکنی اونجا هم با همه دوست میشودی به همه لبخند میزدی برای همین همه عاشقت شده بودن و همش ناز ناریت میکردن.خلاصه یه هفته حسابی خوش ر گذروندی،برات مایو  و شورت پمپرزی خریده بودیم و با تیوپ که بابایت برات خریده بود هروز صبح میرفتی تو استخر بچه ها و حسابی ذوق میکردی وچون پ...
24 مرداد 1392

عکس های دوستای دیبا جون

دیبا جون اینا دوستای تو هستن که ماماناشون مثل مامان تو با هم باردار بودن و روزای انتظارو با هم گذروندیم البته یه چندتایی هم نیستن.مامان حدیث جون این عکسارو درست کردن از سمت راست بالا كيان ديانا آرتين آويسا پانيسا متين آرتين حديث از سمت راست پايين آدرينا ديبا ياسمين بيتا ديانا  آيلين نورا   ...
31 تير 1392

عکس های 6ماهگی دیبا جون

تازه بابایت یادت داده چراغ را روشن و خاموش کنی       قربون بیسکوییت خوردنت برم           اولین بار که خودت تو تختت وایسادی و ذوق کردی ، قربون خندیدنت  بشم عزیزم     دیگه خیلی شیطون شدی داری از تختت میای بیرون که مچتو گرفتم ...
31 تير 1392

کارهایی که در شش ماهونیمه گی انجام میدی

سلام دیبای قشنگم قبون قد و بالات بشم من.دخترم هزار ماشاالله دیگه بزرگ شدی و خیلی کارای جدید میکنی ١-کاملا چهاردست وپا میری ٢-هرجایی را میگیری و بلند میشی-   ٣- از تختت دولا میشی و میخوای بیای پایین   ٤-با لیوان آب میخوری ٥-هرچی که ما میخوریم را تمایل به خوردن داری ولی مامان چیزای مجاز را فعلا بهت میده  ٥-چند تا کلمه کوچولو میگی وقتی که غذا میخوای و یا وقتی میری حموم.  ٦-وقتی صدات میکنم بر میگردی وبهم میخندی-          ٧-وقتی بهت میگم "نه" میفمی و دیگه اون کارو انجام نمیدی خلاصه من هر روز شاهد بزرگ شدنتم و تو برام حسابی دلبری میکنی بابایی  هم که دیگه برات غش میکن...
30 تير 1392

6 ماهگی دخترم

سلام دیبای نازم امروز ٦ ماهت تموم شد بالاخره ،خدارو شکر که نیم سال از زندگیتو با سلامتی گذروندی عزیز دلم .واکسنت هم خداوشکر به خیر گذشت و تب نکردی و خیلی اذیت  نشدی.دیگه باید غذا بخوری و کارهای جدید بکنی.امیدوارم همیشه خوب و سلامت باشی و خدا همه بچه هارو برای پدر و مادراشون سلامت نگه داره.ان شاالله ...
12 تير 1392

اولین عروسی که رفتی دخترم

سلام دیبا جوم دیشب عروسی دوست با بایی بود و شما برای اولین بار رفتی عروسی.خیلی خوب بود و خوش گذشت همه عاشقت شده بودن قربون صدقه ات میرفتن.تو هم مثل همیشه به همه میخندیدی و ابراز احساسات میکردی عزیزم.بعد هم سر ساعت شیر خوردی و تو بغل مامان خوابیدی.بابایی خیلی هوامونو داشت و اصلا از عروسی چیزی نفهمید.خلاصه شب به یاد موندنی بود عزیزم امیدوارم همیشه  شاد وخندون باشی.     ...
5 تير 1392

اولین شب تنهایی ما

سلام دختر گلم ،امشب اولین شبیه که من  و تو تنهاییم بابایی رفته پیش عمو مهدی  که باهم فوتبال ببینن برای همین من و تو  تنهاییم طبق معمول تو ساعت ٨ خوابیدی ومن تنها نشستم پای تلویزیون .البته خیلی بد هم نبودا تونستم بعد از مدتها با خودم تنها باشم و بدون هیچ  فکری فقط با خودم یه خلوتی داشته باشم.خلاصه شب جالبیه.تو هم که تازه ٥ ماهت تموم شده و حسابی شیطون شدی ما شاالله..من  که هر روز منتظر یه کار جدیدم ولی تو هنوز چاردستو پا نمیری و یا مامان و بابا نمیگی .البه میدونم یکم برات زوده ولی من خیلی منتظرم.عزیرم امیدوارم به سلامتی بزرگ بشی و همه کارهارو سر وقتش انجام بدی خیلی دوست دارم دیبای گلم.شب بخیر و خوب بخوابی فرشته گوچولوی...
14 خرداد 1392