دیبادیبا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا

اولین غلت

امروز دخترم اولین غلت کاملتو زدی،از ٢ماهگی از طاق واز به دمر برمیگشتی ولی امروز در هفته ٢١ تونستی ار حالت  دمرهم به طاق واز برگردی.خدارو شکر داری بزرگ میشی و من شاهد بزرگ شدنت هستم عزیزم
6 خرداد 1392

دیبا جونم به دنیا آمد

بالاخره ١٢ دی ٩١ ساعت ٩:٣٠ صبح در بیمارستان بهمن توسط دکتر رویا کلانتری دخترم با وزن ٣٢٠٠  و قد ٥٠ سانتینتر به دنیا اومد.خدایا هزاران بار شکر که توانسم ٩ ماه این امانتت را در درونم پرورش دهم و امروز صحیح و سالم به دنیا بیاورم از تمام توجهات و الطافت که به من و دختر کوچولوم داشتی و مارا در پناه خود حفظ کردی سپاسگذارم................. از همه دوستان و خانواده و مخصوصا همسر عزیزم که در این ٩ ماه صبورانه من را تحمل کردن نیز تشکر میکنم .....دختر عزیزم خوشحال باش که دوستان و خانواده خوب و مهربانی داری و همیشه در کنارت  هستن .         این کیک را عمه  هدیه برات آورد. به همراه یه عالمه بادکنک های رنگ...
1 خرداد 1392

یک ماهگی دخترم

                  دیبا جونم بالاخره یک ماهت تمووم شد .خیلی ماه سختی برای هممون بود گریه هات دل دردات ..همه باهم  باعث میشد بینهایت غصه بخورم آخه اصلا فکرشو نیکردم اینفدر سخت باشه ولی خدارو شکر یک ذره بهتر شدی جون دیکه برای کولیکت میتونی دارو بخوری و شبها دیگه از ساعت ٨ تا ١٠ جیغ نزنی.ولی بازم برای من که هیج تجربه ای از بچه کوچیک نداشتم  سخت بود خدارو هزار با رشکر که ممامان خوب و با دست وپایی دارم و مثل تمامی مراحل زندگیم همراه و کمکم بود.اما امیدوارم  بعد از اینکه ٤٠ روزت شد به گفته همه آروم بشی دخترم و من از وجود نازنینت لذت ببرم.ببخشید خیلی غر زدم.دست خودم نی...
1 خرداد 1392

اولین سفر دیبا جون

سلام دخترم بالاخره ما دل و به دریا زدیم و بعد از واکسن ٤ماهگیت عازم سفر شدیم با بابایی و همه خاله ها رفتیم شمال.خداروشکر خیلی خوب بودی و با ما همکاری کردی و هه هم بیشتر از قبل دوستت داشتن چون دختر خوبی بودی عزیزم.ان شاالله سفرهای بعدی هم باهم میریم و خوش میگذرونیم.راستی بابای اونجا برات پشه بند درست کرد که پشه ها نیان سراغت.خلاصه خیلی خوش گدشت. اینم یه عکس از اولین سفرت.به همراه دریا و گل های بهاری ...
30 ارديبهشت 1392

عکس های دیبا جون در 4 ماهگی

  قربون گل سرت برم که بالاخره تونستم یه دقیقه  رو سرت نگه دارم و عکس بیانداری توت فرنگی مامان و بابا دیبا جون مامان عاشق این خنده های از ته دلته  دخترم حیرون مونده که این مامانش چرا اینقدر ازش عکس میگیره وذوق میکنه     ...
26 ارديبهشت 1392

4ماهگی

سلام عشق شیطون مامان ببخید که دیر به دیر میام خودت میدونی که اصلا وقت خالی برام نمونده ....بالاخره ٤ ماهگیت تموم شد .خداروشکر دخترم یک ماه بزرگتر شد.تو این ماه دیگه حسابی شیطون شدی  میخوای همه چیز را بگیری و بذاری تو دهنت .میخوای تمام وقت یکی بشینه پیشت و باهات بازی کنه خداروشکر مامان هما هرروز میاد و باهات بازی میکنه .فدات بشم خیلی شیرین شدی ما شاالله.الانم تو بغلمیو همش میزنی رو دکمه ها و باید ١٠٠ بار یه چیز را تایپ کنم....... ...
24 ارديبهشت 1392

دی 1391

عزیز مامان سلام،بالاخره رور موعود فردا میرسه .امشب آخرین شبی است که تو دل مامانی می خوابی .عزیزم فردا ساعت٩ صبح  ان شا الله  وقت عمله و من وبابای و مامان هما و با با فرنوش ساعت ٦ صبح میریم بیمارستان،امروز خیلی کار کردم.تمام  خونه را تمیز  کردم ،همه لباسهارو شستم و جابجا  کردم،ساک شما و خودم را دوباره چک کردم،برای بابایی یه شام خوشمزه درست کردم.بابایی  هم زود اومد  خونه و برام یه دسته گل قشنگ و یکی کادوی خوب آورد برای تشکر باورکن بابایی خیلی خوب و مهربونی داری و تو این ٩ ماه خیلی مواظب من و شما بوده.آخرین شام دونفره را با هم خوردیم و آهنگ گوش دادیم.دیبا جون از فرداشما هم به خونه ما اضافه میشی و خونه امون را ...
1 ارديبهشت 1392